امیدوار

ساخت وبلاگ

امیرالمومنین امام علی (ع) فرمودند :« بر شهوت ( خواهش نفس) چیره شو، حکمتت به کمال می رسد.» منبع : کانال تلویزیونی سمت خدا امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 18:06

خودم را بر سجاده ای دیدم، روی دریا پهن بود ولی حتی به نمی از آن، تر نشده بود. انگار آن را روی آینه پهن کرده باشند. سجاده مثل بهار سبز بود؛ هفت بندم که روی آن قرار گرفت، صدای اذان از همه جای آب و باد رسید.زود باش!بیا...بیا..بیابشتاب!صدای نسیم بود؟ آب صدایم می زد؟ از درونم بود؟نمی دانم هرکه بود فرمان داد که :« کتاب رو باز کن.» برگ های کتاب ورق خورد، چشمانم به دنبال جمله ها می دوید. همه کلماتش به قلبم سرازیر می شد :فصل اول : آغازی برای همیشهفصل دوم : فرصتی برای بودنفصل سوم : امکانی برای شدن ادامه دارد امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 18:06

ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذاخوردن.

رفتم تا از آشپزخانه چیزی بیاورم، چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم.

اینقدر کارش برام زیبا بود که تا حالا توی ذهنم مونده

راوی : همسر شهید مهدی زین الدین

منبع : کانال روایت شهدا

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 9:08

اتوبوس به راهش ادامه داد و دوباره به چراغ قرمز رسیدیم؛ چه چراغ قرمز طولانی ای بود؛ ولی از قیافه کسی برنمی آمد که حوصله اش از این توقف های تکراری سر رفته باشد، نه اینکه سرشون توی کتاب بود، اصلا حساب این چیزها را نمی کردند!؟از شیشه اتوبوس، بیرون را تماشا می کردم و رفت و آمد آدم ها را می پاییدم. چشمم به گل فروشی افتاد که سر چهارراه بساط پهن کرده بود. دخترک شاخه گل کاغذی را توی دستش گرفته بود و به رهگذران تعارف می کرد :« کتاب! بفرما کتاب! کتاب با عطر گل همیشه بهار.»نصفه و نیمه روی یک کتاب را دیدم. برق از چشمانم پرید :« آقا، می خوام پیاده بشم.» از اتوبوس پریدم بیرون :« خدا کنه خودش باشه.» بدو بدو خودم را به او رساندم و نشستم؛ چه عطری!؟ کتاب ها لابه لای گل ها گم بودند. دور هر کدام یک برگ لاله و زنبق بسته شده بود؛ گلبرگ را کنار زدم، خودش بود. با هیجان و یک عالمه ذوق پرسیدم :« چند؟» گفت :« قیمت چه جیزی رو می خوای؟!» « یعنی چه؟! قیمت کتاب چند؟»گفت :« قیمت کاغذهایش، نقل جان درخته. قیمت معنایش، نقد جان نویسنده! اصلا خریداری؟»گفتم :« وسعم به اونچه گفتی نمی رسه.» گفت :« نخواستم، بگیر! در دانایی ات منم شریک!» کتاب را محکم به سینه چسباندم، نگاهی کرد و گفت :« الان خیلی خوشحالی؟!» گفتم :« خیلی وقته به دنبالش می گردم.» جواب داد :« به داشتنش خیلی خوش حال نشو.»گفتم :« دانش اونو می خوام. می خوام به دانایی برسم.» دخترک گفت :« دانایی، اگر قلبت رو به دارایی نرسونه، فایده ای نداره.»گفتم :« چی؟» خنده ای کرد و دستی بر سر گلبرگ ها کشید و گفت :« هیچی، برو به سلامت.»دست به جیب شدم، رشته مرواریدی که همراه داشتم، را بیرون آوردم. مامان بزرگ، خودش آن را با ذکر، نخ کرده بود به او دادم و گفتم :« منم در مهربانی امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 9:08